بازگشت کاروان اهل بیت به مدینه
سلام ای روضـۀ طاهـا مـدیـنـه سـلام ای جـنّـت الـزهـرا مدیـنه تـو ای هــم نـالـۀ دیــریــنــۀ دل حـکـایت کـن ز زخـم سینـۀ دل تو درد و غصه ها بسیار دیدی شـرار و قـنـفـذ و مسمار دیـدی ولی این بار سر کن قصۀ عشق بگو با ما سخن از غصۀ عشق سخن از خستگان عشق سر کن جهان را از غـم زینب خبر کن بـگـو از کــاروان خـسـتـۀ شـام ز دلهای به خون بنشسته از شام بـگـو از یـاس هـای ارغــوانــی ز اطفال نحـیـف و اسـتـخـوانـی بگو از کاروان و شور و شینش که زیـنـب آمـد اما بی حسیـنـش شـرر افـتـاد بـر جـانـت مـدیـنـه کـه سـوزانـدنـد قـرآنـت مـدیـنـه هـمانا که ز پـیـغـمـبـر بُـریـدنـد وفا را در یم خـون سر بُـریـدند به باب الـعـلـم شبها باب بـستـند هـمـانـا بر حـسـیـنـش آب بستند جـفـا آن فرقه که بر یاس کردند جـدا دست از تن عـبـاس کردند مـدیـنـه رشـتـه دین پـاره دیـدی به یاد محـسن آن گهـواره دیدی ولی گودال پُـر خـون را ندیدی در آتش قوم مجـنـون را ندیـدی ندیدی دست و پا می زد گل عشق کـنارش نـاله می زد بلبل عشـق ثـمـر از بـاغ غم می چید زینب بـلا پـشـت بـلا مـی دیـد زیـنـب امـــان از دورۀ ســرد اســـارت امـان از زیـنـب و درد اسـارت |